امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

برای امیرعباس گلم

خاطرات پسر گلم

۱ سال و ۱ ماه و ۱ روزگیت مبارک پسرم😍

عزیز دلم سلام✋ چقدر لحظات زود می گذرند انگار همین دیروز بود که برای اولین بار تو را در آغوش کشیدم و انگار دنیا را به من دادند.😍 پسرکم😘 چقدر زود داری بزرگ می شوی و قد می کشی.😊 دیگه کم کم داری راه می افتی.😙 قبلا چند قدم که برمی داشتی می افتادی اما الان دو سه روزی هست که دو سه متری قدم برمی داری با حفظ تعادل (دستهات رو جلو می گیری و راه میری)😊 دیگه خودت به مبل و اینطرف و اونطرف که راه می ری دستت رو رها می کنی و مستقل قدم برمی داری.👌 تو قدم برمی داری و من دلم می رود.😍 خودت هم انگار که بزرگترین کار دنیا را کرده ای می ایستی و نگاهمان می کنی و می خندی تا تشویقت کنیم. 😄 عزیزکم 😍 کارهای دیگه ای که می کنی: - با هر آ...
30 تير 1399

هفته ای که گذشت+رویش دندانهای جدید😊

پسر گلم سلام✋ امروز ۱۱ روزه که از عملت گذشته.🤷‍♂️ خداروشکر الان دیگه خوبی 🙋‍♂️ اما هفته ی سختی رو پشت سر گذاشتیم 🤦‍♂️ هفته ای پر از تب و استرس و نگرانی.🤒 بعد از عملت تا یکی دو روز خوب بودی اما شنبه عصر به صورت ناگهانی تب کردی و تبت رفت بالا.🤒 خیلی می ترسیدم که نکنه خدای ناکرده تبت به بالا و من متوجه نشم و تشنج کنی.😢 تبت به سختی پایین می اومد و چند تا شیاف در دو سه روز برات گذاشتیم تا تبت کنترل بشه.😦 گفتیم شاید به خاطر عملت بوده که تب کردی اما دوشنبه عصر که بردیمت پیش دکترت، آقای دکتر گفت که تبت کاری به عمل نداره و شیاف هایی هم که داده فقط برای دردت بوده و خداروشکر جای زخمها و بخیه هات هم خوب بود و اثری از ...
22 تير 1399

💓ترخیص از بیمارستان💓

عزیزکم سلام در مورد عمل جراحی و وضعیتت در پست قبلی کامل توضیح دادم و برات حرف زدم. جمعه قبل از ظهر دکتر برگه ی ترخیصت را داد. خداراشکر نه تب داشتی و نه مشکلی. فقط یه کم بی قرار بودی و آروم نمی شدی و من فکر می کردم که به خاطر درد هست اما وقتی بابایی و ساره جان اومدند تا بریم آروم شدی و می خندیدی. انگار دیگه از محیط کیلینیک خسته شده بودی و می خواستی بری خونه. شب قبلش هم گریه می کردی اما عمه زهرا که اومد و یه کم باهات حرف زد آروم شدی و خندیدی. غیر از خاله مریم و خاله راضی و عمه زهرا به کسی نگفتیم که عمل داری. اما امروز به خانوم جون گفتم و کلی برات دعا کرد که بهتر بشی. خونه ی ساجده اینا هم دعوت بودیم اما به خاطر شما نرفتی...
15 تير 1399

خلاصی از دلهره ای سخت

امیرعباسم سلام میوه ی دلم سلام ثمره ی زندگیم سلام خدا را شکر که سالمی. خدا را شکر که در کنارمی و زندگی را برایم معنا می کنی. چقدر امروز روز سختی بود هم برای من و هم برای تو. گریه کردی و من پا به پایت گریه کردم. بی قرار بودی و من نمی دانستم برای رفع این بی تابی و بی قراری چه کنم. تمام ترفندهای مادرانه ام را به کار بستم تا در آغوشم آرام گیری و اشک نریزی تو اما حدود ۸ ساعت گرسنه بودی و تشنه و من نمی توانستم این دو را رفع کنم. دلم نمی خواست این پست را برایت بنویسم اما شاید بهتر باشد که بدانی که تحمل تمام این سختی ها به خاطر سلامتی خودت بوده است. امروز یعنی پنجشنبه ۱۲ تیرماه در یک سال و ۱۷ روزگی ات تو را به کیلینیک ...
12 تير 1399

اولین پارک بادی😍

پسرک دوست داشتنی من سلام😍 هفته ی پیش چهارشنبه شب (۴ تیرماه)، خانوادگی بعد از مدتها با عمه ها یکی دو ساعت رفتیم باغ غدیر.😊 شام هم الویه درست کردیم و دور هم نوش جان کردیم.🌯 و بابایی هم شما را برای اولین بار به پارک بادی در باغ غدیر برد و شما چه ذوقی کرده بودی و می خندیدی.😊 ( البته در وسایل پارک که نشستی روشن نبود و همینطور که خاموش بود بازی می کردی)😉 پسرم تا می‌توانی برایم بخند تا خستگی هام فراموشم شود. برایم بخند تا زندگی‌ کنم. برایم بخند که خنده‌های تو شیرین ترین و بهترین اتفاق دنیاست.   😊 پسر عزیزم نور چشمانم به خود می‌بالم که خداوند امانت ارزشمندی چون تو را به من داد و از او می‌...
11 تير 1399

جشن تولد کوچولو😉

امیرعباسم سلام سه شنبه ی هفته ی پیش یعنی سوم تیرماه همزمان با تولد حضرت معصومه علیها السلام و روز دختر، بالاخره با تاخیر تقریبا یک هفته ای، یه جشن تولد کوچولو و خودمونی برات گرفتیم. البته جشن که نه، یه دور همی خودمونی (انگار هنوز قلبمون برای جشن گرفتن آمادگی نداره و داغداره😣) با خاله مریم و خاله راضی و عمه زهرا قرار گذاشتیم خونه ی ما و دو تا کیک (یکی به مناسبت تولد شما و حسنا که چهل روز از شما بزرگ تره و یکی به مناسبت روز دختر برای ساره، نجمه سادات و حسنا) پختیم🎂 و برای شام هم پیتزا درست کردیم و خوردیم.🍕 و باباها هم اومدن و دور هم خوش گذروندیم. خیلی خوش گذشت البته بماند که پخت کیک و پیتزا و تزئینات با اعمال شاقه انجام شد 😁 آخه هر کد...
10 تير 1399

چهارشنبه ۲۸ خردادماه👈 رویش اولین دندان😁

بالاخره انتظار ما به پایان رسید و گل پسرمون داره دندان دار میشه😉😁😉 👏👏👏👏👏 چهارشنبه شب رفته بودیم حدیث کسا خونه ی آقاجونینا، وقتی برگشتیم توی خونه بابایی بهت آب داد یهو گفت مگه امیرعباس دندون داره؟ گفتم نه گفت پس چرا لیوان که به ذهنش خورد صدا داد؟ گفتم از لثه هاش بوده!!🤔 آخر شب که داشتم باهات بازی می کردم و شما ذوق می کردی و می خندیدی یهو توی دهنت رو دیدم و متوجه رویش یه دندون کوچولو توی دهنت شدم و وقتی دست زدم دیدم بله انگار شروع شده😊 البته خیلی پیدا نیست و با دست زدن بهش میشه حس کرد. (روز قبلش عمه فاطمه اینا اینجا بودند عمه خندید و دست به لثه های شما کشید و به شوخی گفت قدیمی ها می گفتم اگه عمه دست توی دهان بچه بکشه بچه زود دندون...
3 تير 1399
1